من
.دلتنگ بودم
در باغ
یک سفره ی مأنوس
.پهن بود
چیزی وسط سفره
:شبیه ادراک منور
یک خوشه ی انگور
.روی همه ی شائبه را پوشید
تعمیر سکوت
.گیجم کرد
.دیدم که درخت، هست
وقتی که درخت هست
،پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
.دنبال کرد
اما
!ای یأس ملون
...
سهراب سپهری
4 Comments:
روزهایت ملون از الوان هفت رنگ
ماه بالاي سر تنهايي است...
این عکس را که نگاه میکنی، احساس میکنی در همان فضا روان هستی. عالیست
و گفت: من هم مثل درخت
با دیدن تو زنده میشوم
اما آن روز پاییز بود
و درختان به خواب رفته بودند
Post a Comment
<< Home