Thursday, October 26, 2006

وقت لطیف شن



من
.دلتنگ بودم
در باغ
یک سفره ی مأنوس
.پهن بود
چیزی وسط سفره
:شبیه ادراک منور
یک خوشه ی انگور
.روی همه ی شائبه را پوشید
تعمیر سکوت
.گیجم کرد
.دیدم که درخت، هست
وقتی که درخت هست
،پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
.دنبال کرد
اما
!ای یأس ملون
...
سهراب سپهری

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

روزهایت ملون از الوان هفت رنگ

12:31 PM  
Anonymous Anonymous said...

ماه بالاي سر تنهايي است...

7:11 PM  
Blogger Nema M. Roshan said...

این عکس را که نگاه میکنی، احساس میکنی در همان فضا روان هستی. عالیست

7:28 PM  
Anonymous Anonymous said...

و گفت: من هم مثل درخت
با دیدن تو زنده میشوم

اما آن روز پاییز بود
و درختان به خواب رفته بودند

8:57 PM  

Post a Comment

<< Home