Wednesday, February 15, 2006

ورق روشن وقت

.از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد
.صبح شد، آفتاب آمد
.چای را خوردیم روی سبزه زار میز
.ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد
.لحضه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند
.یک عروسک پشت باران بود

.ابرها رفتند

... یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز

...

سهراب سپهری


1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

و همانجا بود که دل به من گفت: رهایش کن تا برود و آزاد شود.

9:35 PM  

Post a Comment

<< Home