Wednesday, July 05, 2006

نیایش

.نور را پیمودیم، دشت طلا را درنوشتیم
.افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم
.کنار شن زار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت. درنگی کردیم
.بر لب رود پهناور رمز، رؤیاها را سر بریدیم
.آذرخشی فرود آمد، و ما را در نیایش فرو دید
.لرزان گریستیم، خندان گریستیم
.سکوت ما بهم پیوست، و ما، «ما» شدیم
.تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
.آفتاب از چهره ی ما ترسید
.دریافتیم و خنده زدیم
.نهفتیم و سوختیم
،.هر چه بهم تر، تنهاتر
:از ستیغ جدا شدیم
.من به خاک آمدم، و بنده شدم
.تو بالا رفتی، و خدا شدی
...
سهراب سپهری