Monday, February 27, 2006

مسافر


.هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زنده ی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
.و پیش می رانم
...
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، وپهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
...
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
...
شراب باید خورد
،و در جوانی یک سایه راه باید رفت
.همین
...
سهراب سپهری

Wednesday, February 15, 2006

ورق روشن وقت

.از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد
.صبح شد، آفتاب آمد
.چای را خوردیم روی سبزه زار میز
.ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد
.لحضه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند
.یک عروسک پشت باران بود

.ابرها رفتند

... یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز

...

سهراب سپهری