مسافر
.هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زنده ی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
.و پیش می رانم
...
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، وپهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
...
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
...
شراب باید خورد
،و در جوانی یک سایه راه باید رفت
.همین
...
سهراب سپهری