Thursday, October 26, 2006

وقت لطیف شن



من
.دلتنگ بودم
در باغ
یک سفره ی مأنوس
.پهن بود
چیزی وسط سفره
:شبیه ادراک منور
یک خوشه ی انگور
.روی همه ی شائبه را پوشید
تعمیر سکوت
.گیجم کرد
.دیدم که درخت، هست
وقتی که درخت هست
،پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
.دنبال کرد
اما
!ای یأس ملون
...
سهراب سپهری