Saturday, July 14, 2007

پاداشی دگر


!گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه ی نفس کشنده ی سراب
تصویر تو را در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها که نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت!
آمدم تا تو را بویم،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
...
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
...
سهراب سپهری