دیوار
با خود آوردم ز راهی دور
.سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای
،تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پابرجای
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله ی غولان
.که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست
.روز و شب ها رفت
.من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
.نه خیال رفته ها می داد آزارم
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
.طرح ها از اهرمن می ریخت
...
سهراب سپهری